دستی به سرو رویش کشید.کلاه را روی سرش جابجا کرد و راه افتاد سمتشون.نزدیکشون که رسید کمی مکث کرد.نگاهی به پاهاش کرد تا از برق پوتیناش مطمئن بشه.با پشت ساق پا گرد و خاک پوتین رو گرفت و رفت سمتشون.مثل هرروز ردیف و پشت سر هم ایستاده بودن.سان دید.با تحسین به موهای مرتب و انکادرشون نگاه کرد که یکی از پشت سر صداش کرد:سرهنگ بیا تو.هوا سرده!راه افتاد سمت پرستار.سروها هنوز تو حیاط سرد اسایشگاه به احترام فرمانده به خط ایستاده بودند... برچسبها: داستانک, داستان کوتاه, مینیمالیسم, داستان های واقعی
+ نوشته شده در دوشنبه یکم اسفند ۱۳۹۰ساعت 11:47  توسط سرباز سایبری
|
ان وقتها که دفتر نخست وزیری بود من تازه شناخته بودمش.با اوصافی که از او شنیده بودم حسابی ازش حساب می بردم.یک روز رفتم خانه شان. دیدم پیش بند بسته و دارد ظرف می شوید.بعد که ظرف ها تمام شد پیش بند خود را باز کرد و امد در جمع ما نشست. خاطره ای از شهید((مصطفی چمران))
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم آبان ۱۳۸۹ساعت 10:18  توسط سرباز سایبری
|
برای نماز می ایستاد.شانه هایش را باز می کرد و سینه اش را می داد جلو.یک بار بهش گفتم:چرا سر نماز اینطوری می کنی؟گفت:وقتی نماز می خوانی مقابل ارشدترین ذات ایستاده ای.پس باید خبردار بایستی و سینه ات صاف باشد. مجموعه یارگاران-کتاب شهید مصطفی چمران
+ نوشته شده در یکشنبه شانزدهم آبان ۱۳۸۹ساعت 16:30  توسط سرباز سایبری
|
|