دستی به سرو رویش کشید.کلاه را روی سرش جابجا کرد و راه افتاد سمتشون.نزدیکشون که رسید کمی مکث کرد.نگاهی به پاهاش کرد تا از برق پوتیناش مطمئن بشه.با پشت ساق پا گرد و خاک پوتین رو گرفت و رفت سمتشون.مثل هرروز ردیف و پشت سر هم ایستاده بودن.سان دید.با تحسین به موهای مرتب و انکادرشون نگاه کرد که یکی از پشت سر صداش کرد:سرهنگ بیا تو.هوا سرده!راه افتاد سمت پرستار.سروها هنوز تو حیاط سرد اسایشگاه به احترام فرمانده به خط ایستاده بودند... برچسبها: داستانک, داستان کوتاه, مینیمالیسم, داستان های واقعی
+ نوشته شده در دوشنبه یکم اسفند ۱۳۹۰ساعت 11:47  توسط سرباز سایبری
|
|